خانمی باهمسرش گفت این چنین
کای وجودت مایه ی فخرزمین
ای که هستی همسری بس ایده آل
خواهشی دارم...مکن قال ومقال
هفت سین تازه ای خواهم زتو
غیرخرج عیدوغیرازرخت نو
"سین"یک سیاره ای نامش پراید
تابرانم مثل برق ومثل باد
"سین"دوم سینه ریزی پرنگین
تاپردهوش ازسرعمه شهین
"سین"سوم یک سفرسوی فرنگ
دیدن نادیده های رنگ ورنگ
"سین"چارم ساعتی شیک وقشنگ
تاکه گویم هست سوغات فرنگ
"سین پنجم سمع دستورات من
تاببالم من به خود درانجمن
....
آنگه آن بانوکمی اندیشه کرد
رندی و دوزی وکلک راپیشه کرد
گفت بانازوکرشمه آن عیال
من دو"سین"کم دارم ای نیکوخصال
....
گفت شویش:من کنون یاری کنم
باعیال خویش همکاری کنم
"سین ششم سنگ قبری بهرمن
تازمن عبرت بگیردمردوزن
"سین هفتم سوره ی الحمدخوان...
بعدمرگم بهرشوی بی زبان...
آدمي اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا:
اگر بسيار كار كند، ميگويند احمق است !
اگر كم كار كند، ميگويند تنبل است!
اگر بخشش كند، ميگويند افراط ميكند!
اگر جمعگرا باشد، ميگويند بخيل است!
اگر ساكت و خاموش باشد ميگويند لال است!!!
اگر زبانآوري كند، ميگويند ورّاج و پرگوست ..!
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند ميگويند ریاکاراست!!!
و اگر نكند ميگويند كافراست و بيدين .....!!!
لذا نبايد بر حمد و ثناي مردم اعتنا كرد
و جز ازخداوند نبايد ازكسي ترسيد.
پس آنچه باشيد كه دوست داريد.
شاد باشيد ؛
مهم نيست كه اين شادي چگونه قضاوت شود.
گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشاند ...
اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم ...
و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن ...
وقتی دیدم چگونه پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم ...
وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را ...
نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ...
باور کردم که ...
همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشاند ...
گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر ...
گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست ...
گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ...
زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ...
و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم...
باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ...
و باور کرد ...
پایان را، بی آغازی دیگر ..!!
روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آن جا زندگي مي کنند چقدر فقير هستند . آن ها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستايي به سر بردند .
در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالي بود پدر !....
پدر پرسيد : آيا به زندگي آن ها توجه کردي ؟
پسر پاسخ داد: فکر مي کنم !
پدر پرسيد : چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟
پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت : فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آن ها چهار تا . ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آن ها بي انتهاست !
در پايان حرف هاي پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم !
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش
عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت
یادم باشد زمان بهترین استاد است
یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد قلب کسی را نشکنم
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست
یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند
یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات
روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...
هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند
من هم چو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل دادم و با ترنّمت روییدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم
آواره ......
بخلوتگاه تنهایی ندانم
کند چون طایری فکر تو پرواز
خیال تو که مرغی تیزبال است
گشاید شهپر خود را به شیراز
بخود میگویی آیا او چرا رفت ؟
چرا دیگر سردمسازی اش نیست ؟
ززلف خود میپرسی که با تو
مگر او آرزوی بازی اش نیست؟
چو چشم از هم گشایی در دل شب
نگاهی خیره میآید بیادت
چه میکردم بچهر پر فروغت
به شام تیره میآید بیادت
چو بانکی سوزناک آید بگوشت
بیاد آری نوای ای خدایم ؟
سخن چون بر زبان آرند از شعر
شوی غمگین بیاد نغمه هایم ؟
نمیدانم نمیدانم که دیگر
کنار تو ز جای من نشان هست ؟
بصحن خانه و بام و در آن
هنوز از جای پای من نشان هست ؟
نشان از نامه ی من چون نبینی
گناه خویش را آری بخاطر ؟
بیاد هایهای گریه من
شود اشکی ز چشم تو ظاهر....ــ
ندانم راستی را داری اقرار
که در پای تو من بیچاره گشتم ؟
ندانم هیچ میدانی تو یا نه
که از دست تو من آواره گشتم .....؟