کور سوی امیدم در پس انبوه جنگل نامردمی های روزگار هنوز می درخشد
چیزی در درونم به من امید می دهد .. به من نوید روزهای خوب را می دهد ..
جایی درون صندوق سینه ام هست که هنوز به عشق تو می تپد
اجازه ی تسلیم شدن را نمی دهد
راه رفته را نمی شود باز گشت ..
باید رفت و رفت و به انتها رسید که انتهای آن بی انتهایی خداست ..
من به خدا امیدوارم ..
من به حکمتش اطمینان دارم و وجودم سرشار از نور اوست ..
لحظه ای تیرگی ناامیدی و فرسودگی به دلم راه ندارد
خورشید ایمانم درخشانتر از همیشه روزگارم را روشن خواهد کرد
و هستی ام را معنا می بخشد ..
نظر کرده ی آن مهربان شده ام که معشوقش را می کشد ..
و چه زیباست در آغوش یار جان دادن .
از هیچ چیز نمی ترسم .. محکم و پا برجا، دل به خدا می بازم
من را در یاب
من آن خشکیده درخت بی برگم
من آن افتاده با سر موج بر ساحل
من آن برگ سفید بر سر دیوار همسایه
که دیگر يادي از من نیست
ادامه مطلب...
امروز دلت گرفته بود مي خواستي با كسي دردل كني اما كسي را براي دردل پيدا نكردي
دلت ميخواست ازاتفاقي كه برايت افتاده بگويي مي خواستي با كسي مشورت كني
دلت ميخواست ازكسي برايش بگويي كه ميگفت دوستت دارد اما فهميدي به تو دروغ ميگويد
وتورا بازيچه دست خويش كرده آري به خود حق ميدهي اين چنين غمگين باشي گوشه اي
رابراي گريستن انتخاب كردي كه كسي اشكهايت رانبيندوپي به عشق خاموشت نبرد
وباخود ميگويي كاش عشق نبود وتو عاشق نبودي ، كه با ازدست دادنش چنان اشفته حال
وخسته ودرمانده ات كند