وقتی طنين صدايت کاشانه قلبم را پر کرد، روزگار خاکستری و شب های تاريک و
خموش زندگی و لحظه های تلخ عمرم را از ياد بردم.
وقتی چشمانت را که به وسعت دريا بود و به پاکی و زلالی آب بود به من دوختی
و لبهای زيبايت برايم سخن گفت ، زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت
و تازه توانستم اميد را به گونه ای شاعرانه معنا کنم ...
آری ای پرنده کوچک قلبم، در کنار تو بودن و در رويای تو بودن برای من زيباست.
1-ما نخواییم بیایم بیرون کیو باید ببینیم؟
2-دستتو بکش خودم میام بیرون
3-برید کنار من اومدم
4-من به نشانی اعتراض سکوت کردم
5-آی لاو یو پی ام سی
6-دخترم یا پسر؟
7-یا علی!!!
8-نامحرم تو اتاق نباشه شورت پام نیست
9-از تعجب تا 2 سال حرف نزدم
10-من چیزی نگفتم همه گفتن عجب عروسکیه
11-من کیم؟تو کی هستی؟اینجا کجاست؟
ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت
مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.
سپس شاگرد ابو سعید گفت تو را به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید
همه یک قدم پیش گذاشتند سپس...
نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید
او از سخنرانی خود داری کرد
مردم که به مدت یک ساعت در مسجدبودند و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند
ابو سعید پس از مدتی گفت :
هر انچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود...